کتاب و کتاب خوانی

اومدیم تا کتاب معرفی کنیم و درباره ی دنیای کتاب صحبت کنیم

کتاب و کتاب خوانی

اومدیم تا کتاب معرفی کنیم و درباره ی دنیای کتاب صحبت کنیم

به شما کتاب معرفی میشه و کتاب های خوب خواندنی رو براتون گلچین می کنیم همچنین درباره ی نویسنده ها و نویسندگی هم با هم تبادل نظر می کنیم.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خلاصه کتاب سینوهه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

درباره ی کتاب سینوهه :

 

رمان اعجاب انگیز و مشهور سینوهه پزشک مخصوص فرعون یکی از بهترین و دقیق‌ترین آثار مربوط به مصر باستان است. شما با خواندن این رمان فقط داستان زندگی یک پزشک نابغه را پیگیری نمی‌کنید. بلکه با زندگی مردم در آن ایام نیز آشنا می‌شوید. کتاب سینوهه ( خرید کتاب سینوهه ) ، شما را به سفری خیال‌انگیز می‌برد که هرگز از یاد نخواهید برد. اگر به مطالعه تاریخ علاقه‌مند هستید و اگر دلتان می‌خواهد در صفحات یک ماجرای هیجان‌انگیز برای چند ساعتی خود و زندگی‌تان را به دست فراموشی بسپارید، سینوهه برای شما بهترین انتخاب است.دیگر رمان های تاریخی…

 

 

 

سینوهه پزشک مخصوص فرعون

مقدمه کوتاه نویسنده


نام من، نویسنده این کتاب، «سینوهه» است و من این کتاب را برای مدح خدایان نمی نویسم، زیرا از خدایان خسته شده ام. من این کتاب را برای مدح فراعنه نمی نویسم، زیرا از فراعنه هم به تنگ آمده ام. من این کتاب را فقط برای خودم می نویسم، بدون اینکه در انتظار پاداش باشم یا اینکه بخواهم نام خود را در جهان باقی بگذارم. آن قدر در زندگی از فرعون هـا و مـردم زجر کشیده ام که از همـه چیـز، حتـى امیدواری تحصیل نام جاوید، سیرم . من این کتاب را فقط برای این می نویسم که خود را راضی کنم و تصور می نمایم
که یگانه نویسنده ای باشم که بدون هیچ منظور مادی و معنوی کتابی می نویسم . هر چه تا امروز نوشته شده ، یا برای این بوده که به خدایان خوش آمد بگویند یا برای اینکه انسان را راضی کنند. من فرعون ها را جزو انسان می دانم زیرا آنها فرقی با ما ندارند و من این موضوع را از روی ایمان می گویم. مـن چـون پزشک فرعون های مصـر بـودم از نزدیک، روز و شب ، با فراعنـه حـشـر داشتم و می دانم که آنها از حیث ضعف و ترس و زبونی و احساسات قلبی مثل ما هستند. حتی اگر یک فرعون را هزار مرتبه بزرگ کنند و او را در شمار خدایان درآورند باز انسان است و مثل ما می باشد.

 

سینوهه

 

آنچه تا امروز نوشته شده

 

 به دست کاتبینی تحریر گردیده که مطیع امر سلاطین بوده اند و برای این می نوشتند که حقایق را دگرگون کنند.
من تا امروز یک کتاب را ندیده ام که در آن، حقیقت نوشته شده باشد.
در کتاب ها یا به خدایان تملق گفته اند یا به مردم یعنی به فرعون ، در این دنیاتا امروز در هیچ کتاب و نوشته، حقیقت وجود نداشته است ولی تصور می کنم که بعد از این هم در کتاب ها حقیقت وجود نخواهد داشت.
ممکن است که لباس و زبان و رسوم و آداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و در تمام اعصار می توان به وسیله گفته ها و نوشته های دروغ مردم را فریفت.
زیرا همان طور که مگس، عسل را دوست دارد، مردم هم دروغ و ریا و وعده های پوچ را که هرگز عملی نخواهد شد دوست می دارند.
آیا نمی بینید که مردم چگونه در میدان، اطراف نقال ژنده پوش راکه روی خاک نشسته ولی دم از زر و گوهر می زند و به مردم وعده گنج میدهد می گیرند و به حرف های او گوش میدهند.
ولی من که نامم سینوهه می باشد از دروغ در این آخر عمر، نفرت دارم و به همین جهت این کتاب را برای خود می نویسم، نه دیگران.
من نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و تمجید کند. نمی خواهم اطفال در مدارس عبارات کتاب مرا روی الواح بنویسند و از روی آن مشق نمایند.
من نمی خواهم که خردمندان در موقع صحبت از عبارات کتاب من شاهد بیاورند و بدین وسیله علم و خرد خود را به ثبوت برسانند.
هرکس که چیزی می نویسد امیدوار است که دیگران بعد از وی، کتابش را بخوانند و تمجیدش کنند و نامش را فراموش ننمایند.
به همین جهت ایمان خود را زیر پا می گذارد و همرنگ جماعت می شود و مهمل ترین و سخیف ترین گفته ها را که خود بدان معتقد نیست می نویسد تا اینکه دیگران او را تحسین و تمجید نمایند.

 

بخش هایی از کتاب سینوهه:

 

اندرز هنرمند مجسمه ساز

 

پاتور، طبیب سلطنتی که عنوان رسمی او سرشکاف بود، روزی که به خانه ما آمد و غذا خورد، در حضور پدرم به من گفته بود که در دارالحیات باید مطیع و منقاد باشم و هرگز ایراد نگیرم و هرچه می گویند بپذیرم، ولی من که نمی توانستم حقیقت جویی خود را تسکین بدهم می گفتم «برای چه». اطبای سلطنتی که معلمین دارالحیات بودند و شاگردان آنجا از این کنجکاوی به شدت متنفر شدند و من در سال سوم تحصیل خود در دارالحیات فهمیدم که پاتور برای چه گفته بود که نباید ایراد بگیرم و هرچه به من می گویند بی چون و چرا بپذیرم.
ولی گفتم که دانایی مثـل تـیـزاب است و قلـب انسان را می خورد و مـرد دانـا نمی تواند مثل دیگران نادان شود و خود را به حماقت بزند. کسی که به ذاتـه احـمـق اسـت ، از نادانی خـود رنج نمی برد، ولی آن کس که حقیقتی را دریافته نمی تواند خود را همرنگ احمق ها نماید. وقتی من می دیدم اطبایی که شهرت آنها در جهان پیچیده و بیماران آنها از بابل و نینوا برای معالجه نزد آنها می آیند، آن قدر شعور ندارند که بفهمند برای چه یک دوا را تجویز می کنند و فقط می گویند در کتاب چنین نوشته ، نمی توانستم خودداری و سکوت کنم.

 

نتیجه کنجکاوی و ایرادگیری من این شد که در دارالحیات مانع ترقی من شدند ونگذاشتند که من وارد مراحل بعدی تحصیلات خود شوم.
محصلینی که با من همشاگرد بودند از من جلو افتادند و چند مرحله پیش رفتند، ولی من در سال سوم دارالحیات به جا ماندم، درصورتی که می توانم بگویم بین محصلین مزبور که با من درس می خواندند هیچکدام استعداد مرا برای تحصیل نداشتند و هیچ یک مانند من عاشق طبابت نبودند.
خوشبختانه در تمام مدتی که من به حکم اطبای سلطنتی عقب افتاده بودم، اسمی از آمون نبردم و فقط از سایرین می پرسیدم برای چه؟
چون اگر نامی از آمون می بردم و می گفتم که آمون نفهمیده و چون خود بی اطلاع بوده، دیگران را دچار اشتباه کرده، مرا از دارالحیات بیرون می نمودند و من که دیگر نمی توانستم در تبس تحصیل کنم، مجبور بودم که به سوریه یا بابل بروم و زیردست یکی از اطبا به کار مشغول شوم تا بمیرم.
لیکن اطبای سلطنتی برای اخراج من از مدرسه طب دستاویز نداشتند و به همین اکتفا می کردند که مانع ترقی من در مراحل تحصیل شوند.
بعد از اینکه سال ها از سکونت من در دارالحیات گذشت، روزی لباس مدرسه را از تن بیرون آوردم و خود را تطهیر کردم و با لباس عادی از مدرسه خارج شدم تا نزد پدر و مادر بروم.
هنگامی که از خیابان های تبس عبور می کردم، دیدم که وضع شهر عوض شده و عده ای زیاد از سکنه سوریه و سیاه پوستان با لباس های فاخر در شهر حرکت می کنند، درصورتی که در گذشته تعداد این اشخاص زیاد نبود.
دیگر اینکه از هر طرف، صدای موسیقی سریانی به گوش می رسید و این صدا از خانه های مخصوص عیاشی بیرون می آمد.
با اینکه در شهر علائم ثروت و عشرت زیاد شده بود مردم را نگران می دیدم و مثل این بود که همه، چون انتظار یک بدبختی را می کشند، نمی توانند از زمان حال استفاده کنند و خوش باشند...

 

 

 یک بیماری ساری و ناشناس

 


کشتی به حرکت درامد و ما مدت بیست و چهار روز روی رود نیل شناوری کردیم تا اینکه به دریا رسیدیم. در این بیست و چهار روز، از مقابل شهرها و معبدها و مزارع و گله های فراوان گذشتیم. ولی من از مشاهده مناظر ثروت مصر لذت نمی بردم. زیرا عجله داشتم که زودتر از آن کشور بروم و خود را به جایی برسانم که مرا در آنجا نشناسند.
وقتی از نیل خارج شدیم، کشتی وارد دریا شد و دیگر کاپتا که نمی توانست دو ساحل نیل را ببیند، مضطرب شد و به من گفت که آیا بهتر نیست از کشتی پیاده شویم و از راه خشکی خود را به ازمیر برسانیم؟
من به او گفتم که در راه خشکی راهزنان هستند و هرچه داریم، از ما خواهند گرفت و ممکن است که ما را به قتل برسانند.
جاشوان کشتی وقتی دریای وسیع را دیدند، طبق عادت خود، صورت را با سنگ های تیز خراشیدند تا خدایان را با خود درست کنند و به سلامت به مقصد برسند. .
مسافرین کشتی، که اکثر اهل سوریه بودند، از مشاهده این منظره به وحشت افتادند و مصری هایی هم که با آن کشتی مسافرت می کردند، متوحش شدند...

 

منبع/baratbooks.ir

 

  • علی ایمانی