درباره ی کتاب :
تصور کنید در انتظار شروع یک ارکستر نشسته اید . اعضای ارکستر هر کدام در جای خود مستقر شده اند و آماده نواختن هستند. هنگامی که اعضاء شروع به نواختن می کنند، متوجه می شوید هرکدام از اعضاء به تنهایی نقشی در اجرای این موسیقی دارند و از هماهنگی اعضاء، موسیقی کامل می شود و ما آن را به صورت یک قطعه منسجم و دلنشین در ذهنمان پردازش می کنیم و می شنویم. ساختار این کتاب شبیه همین گروه ارکستر است.
در این کتاب در کنار پذیرش، ما یاد میگیریم که خودمان، شخص اول جهانمان هستیم و باید آن را بسازیم. در این صورت است که یاد میگیریم چطور دنیا، خوشبختی و آرامشمان را بر پایه حضور یا عدم حضور دیگران بنا نکنیم. میفهمیم که چگونه میتوانیم بعد از هر رنجی، خودمان را تسلی بدهیم و آرامش ببخشیم. رفتن آدمها دیگر دلیل ناراحتی، اندوه و افسردگی ما نیست. اما هر فردی میتواند خودش را در یک رابطه کامل کند. بنابراین اگر زمانی به رابطه قدم بگذارد که خودش را پذیرفته باشد ، رابطه سالمی نیز برقرار میکند.
کتاب تکه هایی از یک کل منسجم درباره ی چیست ؟
شاید زندگی پیدا کردن بخشهایی از خودمان در تکه تکه ُ هایی از یک کل منسجم است. پیدا کردنی که به اندازه ی یک عمر طول میکشد.
و تکه هایی که همه جا حضور دارند و فقط کافی است ما در مسیرشان قرار بگیریم، آن وقت اگر هشیار باشیم، شاید بخشهایی از خودمان را ببینیم. بخشهایی از خودمان را در رابطه ها و در آدمهایی که تجربه میکنیم، در موقعیتهایی که قرار میگیریم، در فیلمهایی که میبینیم در تاریخی که مرور میکنیم و حتی در کوچه هایی که هیچ عابری ندارد و باد درخت هایش را بدون ِحضور تماشاچیان نوازش میکند.
شاید زندگی همین است.ما زندگی را نه به صورت یک کل که به صورت جزئیاتی روزمره میبینیم. درواقع ما در "لحظه"ای از یک زمانِ اکنون همیشگی هستیم و شاید آن لحظه تمام همان چیزی است که "هدف"نام دارد هدفی به نام زندگی کردن. برخورد کردن با تکه ای از زندگی و سپس پیدا کردن تکه ای ناهشیار از درونِ خودمان.
شاید زندگی تلاشی برای منسجم شدن و پیدا کردن بخشهای بیشتری از خودمان است ودر این تلاش مدام با اتفاقات زندگی مواجه میشویم.
این کتاب، آمیخته ای از پیدا شدن ِنویسنده و علم روانکاوی است.
بخشی از کتاب تکه هایی از یک کل منسجم :
زمانی میرسد در زندگیتان که از جریان زندگی تشکر خواهید کرد. برای هر آنچه که از زندگی میخواستید اما به شما نداد. برای تمام رابطههایی که میخواستید اما به سرانجام نرسید. برای تمام موقعیتهایی که میخواستید اما به دست نیاوردید.
و برای تمام آدمهایی که میخواستید اما نماندند. آن زمان، احتمالا زمانی هست که دو آدم را پیدا کردهاید. اولی آدمی در درون خودتان که تمام این مدت، صبور و عاشقانه منتظر بوده تا شما با کمکِ آدمهای اشتباه و آزارگری که زندگی سر راهتان قرار میدهد، به او نزدیک شوید و متوجه شوید چقدر آنچه در عشق با دیگری جستجو میکنیم از قبل در درون خودمان وجود دارد. و دومی احتمالا آدمی در بیرون از خودتان است که به درستی به شما عشق میورزد و شما را سالم دوست دارد و در شما احساس باارزش بودن و دوست داشتنی بودن به وجود میآورد.
و آن زمان است که متوجه میشوید چقدر پیدا کردنِ این دو نفر را مدیون زندگی هستید. و خواهید فهمید جریان زندگی ورای خواستن و نخواستنهای ما حرکت میکند، گویی که قرار است ما را به خودمان نزدیک کند با کمک تمام آدمها و موقعیتهایی که سر راهمان قرار میدهد.
زندگی این جریان دوست داشتنیِ به ظاهر بیرحم که میداند چطور به آنهایی کمک کند که به او اعتماد کردهاند، بهترین و در عین حال سخت گیرترین درمانگر دنیاست. روزی از بهترین درمانگر دنیا، تشکر خواهید کرد.
بخشی دیگر :
کتاب تکه هایی از یک کل منسجم اثر پونه مقیمی
اگر خوشبختی را نوعی آرامش داشتن بدانیم تعریف آرامش می تواند ما را به مفهوم خوشبختی نزدیک تر کند. آرامش فاصله دو احساس است. آرامش جریانی آرام و تهی از احساس در بین فواصل احساس های ما در بدنمان است، آرامش احساس نیست، آرامش یک حالت است. ما وقتی احساسی را تجربه می کنیم، اتفاقا آرام نیستیم و بیشتر خاطرات آرامش بخشی که داریم احساس خاصی را در بر نگرفته بودند. بسیاری از آدم ها می خواهند عاشق باشند چون احتمالا فکر می کنند خوشبخت می شوند و این خوشبختی به آنها آرامش میدهد.
اما شما وقتی عاشق هستید، آرامش را نمی توانید تجربه کنید. شما وقتی به شدت در جست و جوی خوشبختی هستید، نمی توانید آرام باشید.
آرامش یک حالت است بعد از تجربه احساس ها در بدن. آرامش جریانی آرام و عمیق در فاصله یک احساس تا تجربه احساس بعدی است. وقتی بدنتان بر روی موج غم یا عشق سوار است، نمی تواند آرام بگیرد و آسوده باشد. در تمام تجربه های احساسی و هیجانی، بدن برانگیخته است. اتفاقا اگر دقیق به خودمان و خاطراتمان نگاه کنیم آرامش دقیقا زمانی حس شده که یا تجربه احساس های تمام شده و یا هیچ احساس خاصی در بدنمان نبوده است.
وقتی ما به دنبال کسی می گردیم که عشق را حس کنیم و در نهایت احساس کنیم که خوشبختیم، حتی اگر این اتفاق هم بیفتد ما به زودی از این حالت سرمستی و خوشبختی خارج خواهیم شد. چون پایدار نیست، هیچ چیز پایدار نیست و خوشبختی، بودن مداوم در احساس عشق و دوست داشتن نیست.